سه شنبه یکم بهمن ۱۳۹۲ | 23:55 | ت - منصوری -
هنوز هم خیلی از ابعاد فکری سهراب سپهری نا شناخته ویامبهم مانده است هنوز بسياری از برداشت ها درباره ی شعر سپهری بی ربط و يا حتی گاهی وارونه است. آن چه كه مورد اتفاق معاصران است ـ موافق يا مخالف ـ اين است كه در شعر سپهری ارتباطی بین اجزای کلام مشاهده نمی شود. اين كه بگوييم سپهری در تجربه ی عرفانی خود، به نوعی وحدت رسيده است، به معنای تشخيص ارتباط ميان اجزای كلام او نيست. طبيعی است كه شعر و تفكر سپهری عارفانه است و وحدت از ويژگی های جدايی ناپذير آن است اما توجه داشته باشيم كه سپهری صرفا عارف نيست بلكه عرفان را در قالب شعر و نقاشی آن هم با اسلوبی و در فرمی عرضه كرده كه اين اسلوب و فرم محل بحث است معاصران ـ چه موافقان سپهری و چه مخالفان او ـ در اين نقطه نظر كه در شعر او ارتباطی ميان اجزای كلام وجود ندارد، نظر گاه مشتركی دارند. كه البته برخي به اين مطلب تصريح كرده اند و برخي در مقام دفاع از سپهری كوشيده اند . حقیر معتقدم "شعر سپهری زنجیره ای است از مصاریع مستقل که عامل وزن، بدون قافیه، آن ها را به هم پیوند می دهند و به ندرت دارای ساخت است. سبک او منحصر است به بالا بردن بسامد حس آمیزی به معنی اعم کلمه، یعنی جای خانواده ی کلمات را در هم ريختن که ممکن است مدتی ذهن های خالی و نا آزموده را به خود مشغول کند ولی آینده ای برای آن در عرصه ی هنر نمی توان پیش بینی کرد.

من در این تاریکی / فکر یک بره ی روشن هستم / که بیاید علف خستگی ام را بچرد
من در این تاریکی / در گشودم به چمن های قدیم / به طلایی هایی که به دیوار اساطیر تماشا کردیم
من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد
من در این تاریکی ریشه ها را دیدم / و برای بته ی نورس مرگ / آب را معنی کردم

به نظر من نه تنها اجزای شعر مزبور با هم مرتبط است، بلکه این شعر با شعرهای ديگر سپهری و از جمله با صداي پای آب، مسافر، و هم چنين با قطعات حجم سبز از قبيل آب، واحه ای در لحظه، نشانی، پشت درياها و غيره ارتباط سرراست و روشنی دارد .يكی ديگر از مصراع هاي قابل تامل سپهری كه خطير بودن شرح و نقد و هم چنين تفاوت بازنويسی و بازانديشی را نشان مي دهد اين مصراع است:
می روی تا ته آن كوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد.

توجه داشته باشيم كه سخن بر سر اشتباه معنا كردن يك بيت يا يك مصراع نيست؛ چنان خطاهايی ناگزير برای هر كسی كه به شرح متن بپردازد پيش می آيد اما وارونه فهميدن اين مصراع حاكی از آن است كه ما درك درستی از جهت گيری های فكری سپهری نداريم و صرفا در مقام بازنويسی او بر مبنای پيش دانسته های خود هستيم. شارحان مذكور پنداشته اند كه سپهری در اين شعر می گويد می روی تا به بلوغ برسی؛ تصور بر حسب ظاهر اين بوده كه سپهری از بالغ شدن سخن می گويد. در حالي كه سپهری خلاف اين را می گويد از نظر سپهری بلوغ چيزی جز بالا رفتن از پله های خطا نيست [كودك از پله های خطا رفت بالا] او در اين شعر می گويد كه می روی تا به دوران پيش از بلوغ يعنی به دوران كودكی خود بازگردی. كمال از نظر سپهری بازگشت به دوران قبل از بلوغ است. انسان كامل يا آرمانی سپهری بر خلاف عطار و مولانا نه پير بلكه كودك است.

اما قبل از اين كه ما به نقد و تحليل سپهری و سپهری پژوهان بپردازيم توجه دادن خوانندگان به نقدی از سپهری عليه منتقدان، خالی از لطف نيست سپهری در كتاب "اتاق آبی" با همان لحن کودکانه، نقدي علیه نقدهای معاصر دارد كه علی رغم سادگی، بسيار جالب و قابل تأمل است: "آن روز سرِ من در کتاب بود، مثل همه ی بچه ها. ولی درس حاضر نمی کردم. از بَر بودم. سار از درخت پرید. آش سرد شد.... میان عبارات کتاب هیچ رابطه نبود. کتاب، آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود. شبیه مغز منتقد امروز و چنین بود همه ی کتاب های درسی مان. ولی ذهن من میان دو جمله ی پی در پی رابطه ای می جست. میان پریدن سار از درخت و سرد شدن آش به شعرِ رابطه می رسید: در خانه ی ما روبروی اتاق ظرف ها، یک درخت اقاقیا بود. اقاقیا لب آب روان بود. بهارها گاه در سایه اش ناهار می خوردیم. ناهار گاه آش بود. دو عبارت کتاب به هم می پیوست، جان می گرفت. عینی می شد: کاسه ی آش داغ زیر درخت اقاقیاست. سار از روی درخت می پرد. به هم خوردن بال هایش آش را خنک می کند."

مشاهده مي كنيم كه سپهری در اين نوشته دو جمله ی به ظاهر بی ربط را به هم ربط مي دهد تا نشان دهد که عباراتی که ظاهرا به هم ربط ندارند می توانند با هم مربوط باشند چه رسد به شعرهایی که علي رغم نظر منتقدان تمام اجزایش با هم ارتباط دارد. در مبحث عطارهم نقطه نظر متاقطع شارحان و منتقدان او عدم تشخيص ارتباط ميان مولفه های شعر عطار و حتی فهم وارونه ی تفكر او معرفی شد كه اين مطلب اهميت توجه به كارنامه ی نقد و پژوهش را در وضعيت معاصرصد چندان مي كند. مهمان این هفته ی عصر کتاب این چنین سخن خود پی گرفت:

به نظر من دو نکته در شعر سپهری اهمیت دارد:
1- شعرهای سپهری دو سطحی است: در یک سطح مسائل عادی و روزمره مطرح مي شود كه بهانه ای است تا سپهری از آن به سطح ديگر يعنی تجربه ی ژرف عرفانی خود منتقل شود از اين جهت شعر او مثل شناوری است كه بر روی آب شنا مي كند اما ناگهان در اعماق فرو مي رود . شعر سپهری چنين خصلتی دارد كه اگر متوجه این ويژگی نباشيم ممکن است در تحلیل شعر او دچار تناقض شویم.

2- ویژگی مهم شعر سپهری که حقیقتا شعر او را بسیار ممتاز می کند، طراوتِ تکرار است. تعبیری که سپهری برای فروغ فرخزاد به كار می برد و مصداق اولش خود اوست. [و او به شيوه ي باران پر از طراوت تكرار بود] شعر سپهری يكسره تكرار مفاهيمی است كه برای او موضوعيت داشته است اما مشكلی كه در فهم شعر او بر سر راه قرار می گيرد طراوت تكرار است تكرارهای او هر بار به قدری نو و تازه است كه اگر بخواهيم به ظاهر متوقف شويم هيچ ربطی ميان آنها تشخيص نمی دهيم اما در عين حال همه ی آن طراوت ها و تازگی ها چيزی جز تكرار نيست. در شعر او همه ی مفاهیم، به يك شبکه ی کانونی معنایی باز می گردد و لذا در عين نو بودن و مطرا بودن چيزی جز تكرار نيست. کسی که اولین بار با این ها برخورد کند فقط طراوت می بیند. در حالی که این ها تکرار هم هست. تعابیر متفاوت است اما بیان یک مطلبند و همه مثل تارهای عنکبوت به همان شبکه ی کانونی در تفکر سپهری برمی گردند. یعنی ما نباید متوقع باشیم که مصراع های شعر سپهری در محور عمودي با هم ارتباطی داشته باشد . از اين جهت شعر او بی شباهت به شعاع های نور نيست؛ شعاع های نور با هم ارتباط يك به يك عمودی ندارند اما همه ی آنها مالا به يك منبع باز می گردند . با اين مقدمات وارد تحليل شعر سپهری می شويم.

اولین چیزی که برای سهراب سپهری اهمیت و موضوعیت داشته است، یکسان بودن ارزش اشیاست. از نظر سپهری، همه چیز در عالم، ارزش یکسانی دارد. جهان سپهری جهانی یکدست است و فراز و فرود در آن وجود ندارد. چیزی نیست که بالاتر از چیز دیگری قرار بگیرد:
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با روح
دراتاق من صدای کاهشِ مقیاس می آمد
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کرد
من نمی دانم که چرا می گویند / اسب حیوان نجیبیست کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست / گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد / چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
تو به بالا رفتی و خداشدی، من به پایین آمدم و بنده شدم.
از نظر سپهری هیچ فراز و فرودی نبايد وجود داشته باشد و لذا مي گويد :
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
او به تاکید می خواهد بگوید که هستی هم هست : هس / تی ؛ از نظر سپهری آسمان هم فرا هستی نيست و همه چيز در جايگاه ارزشی برابر قرار دارند .

دومین مطلب بحث زبان است. ارزش ها ظرفی دارند به اسم زبان و بنابراین مخالفت دوم سپهری متوجه زبان است که آن را به اشکال مختلف بیان می کند:
واژه را باید شست، واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

که من بر اساس شعر سپهری از اين ويژگی به واژه ـ شیء تعبير مي كنم؛ واژه ـ باد ، واژه ـ باران و بالاخره واژه ـ شیء. اين اصطلاح با تفکر سپهری تناسب و به تفكر او اختصاص دارد. سپهری معتقد است که ما در وضعيت تاريخی در جهان زبان زندگی می کنیم و اكنون ديگر زبان جهان را درک نمی کنیم. زبان ميان ما و حقيقت هستی فاصله افكنده و بنابراين بازگشت به آن حقيقت از طريق بيرون رفتن از زبان امكان پذير است و لذا هر واژه به عنوان دال بايد به مدلول خود يعنی شیء بازگردد. اين ـ همانی انسان با طبعت و هستی از طريق اين همانی دال با مدلول بيرونی ميسر است سپهری مانند هايدگر معتقد است كه زبان ناشر غير حقيقت است از نظر او واژه به عنوان دال از شی ء به مثابه ی مدلول فاصله گرفته و اين فاصله گرفتن چيزی جز فاصله گيری انسان از حقيقت هستی نيست. بر همين پايه معتقد است كه اگر ما بخواهیم دیگر به اين حقیقت برگردیم و در به روي هستی و مظاهر آن بگشاييم باید:
نام را باز ستانیم از ابر، از چنار، از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبّت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم ...

آن چه كه معاصران از منظر نقد فرماليستی حس آميزی می نامند در شعر سپهری چيزي جز واژه ـ شی نيست اين ويزگی در آخرين مجموعه ی او يعنی ما هيچ، ما نگاه به شكل عملی به نمايش گذاشته می شود به تعبيری اين مجموعه مقام خاموشی سپهری است آخرين بند اين مجموعه اين شعر است كه: داخل واژه ی صبح، صبح خواهد شد.
سپهری بالاخره باید تکلیف خودش را با زبان هم روشن می كرد. زیرا یکی از عناصری که محمل همه ی مقولات است خود زبان می باشد. بنابراین در شعر و زبان او حركت به سمت واژه ـ شی ء كه چيزی جز حركت به سوی اين همانی انسان با طبيعت و هستی نيست، مشهود است.

در شعر سپهری گاه جابه جايی هاي دستوری عجيبی مشاهده می كنيم كه از تلاش هاي او برای به هم ريختن نظام دستوری و معنايی زبان است. کسانی که به اين مطلب توجه نداشته اند، در معنا كردن آن سخت به زحمت افتاده اند. نمونه هايی از اين دست هم كه نشان دهنده ی مشكل و يا برخورد سپهری با زبان است در شعر او كم نيست.

تا اين جا گفتيم كه سپهری با ناهمسانی ارزش ها و زبان ميانه ی خوبی ندارد در همين راستا سپهری با تاريخ هم نمی تواند كنار بيايد؛ ارزش ها ظرفی به نام زبان دارند اما زبان هم بستری به نام تاريخ دارد. بنابراین مخالفت سوم سپهری متوجه تاریخ است. نگاه او به تاریخ مثبت نیست و معتقد است که ما هرچه در طول تاریخ پیش تر آمده ایم، از حقیقت هستی بیشتر فاصله گرفته ایم:
و نپرسيم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
پشت سر نيست فضايی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی آید
پشت سر پنجره ی سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد
سپهری اين مطلب را به شکل های مختلف بيان كرده است. در مجموعه ی "ماهیچ، ما نگاه" سیر تاریخی فاصله گرفتن از حقيقت را اين گونه بیان می کند:
در زمان های پیش از طلوع هجاها محشری از همه زندگان بود
درمیان تمام حریفان، فک من از غرور تکلم ترک خورد.

دوستان توجه دارند كه بحث حاضر ما به طور خاص عرفان سپهری نیست بلكه ادبيت آثار او و ارتباط ميان اجزای شعر او موضوع بحث ماست در عين حال همين ادبيت بی ارتباط با تجربه و تفكر عارفانه ی سپهری نيست . آن چه كه تا اين جا از آن سخن گفتیم في الواقع نفی بخشی از عناصر هويت است. تجربه ی عرفانی، تجربه ی نفی خود در معنايی معادل نفی هويت است. در واقع در شعر سپهری حذف ناهمسانی ارزش ها، زبان و تاريخ چيزی جز نفي خود نيست. اكنون می پرسيم كه اگر تاريخ، زبان و نگاه ارزش داورانه ی انسان از آدمی گرفته شود چه چيزی از او باقی می ماند؟ قدر مسلم اين است كه از انسان چيزی باقی نمی ماند و يا آن چه كه می ماند هيچ است بر همين مبنا است كه سپهری می گويد:
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم

در واقع، مبنای بحث هیچستان سپهری، همین رویکرد نفي گرا و سلبی به عناصر هویت است که طرح كامل و همه جانبه ی آن در این بحث نمی گنجد. سپهری بحث " هیچ" را، درشعرهایش به گونه های مختلف بیان می کند. به خصوص در مجموعه ی آخرش "ماهیچ ، ما نگاه". كه كلمه ی «هيچ» در عنوان آن هم مندرج است.

مفهوم تنهایی نیز با همین بحث مرتبط است. در جهان سپهری اگر تاریخ وجود ندارد، انسان هم وجود ندارد. انسان جزئی از خود هستی است و تافته ای جدا بافته نیست. گويا ميان خالي شدن از خود و پر شدن از هستي رابطه ای سرراست در ميان است :
ـ راه مي بينم در ظلمت ، من پر از فانوسم / من پر از نورم و شن / و پر از دار و درخت / پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج / پرم از سايه ي برگي در آب : / چه درونم تنهاست [ روشنی ، من ، گل ، آب ]
آن چه كه در پشت هيچستان مي بينيم تنهايی است :
ـ آدم این جا تنهاست
و در این تنهایی
سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست [ واحه اي در لحظه ]
ـ باید امشب چمدانی را / که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردارم / و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست / رو به آن وسعت بی واژه كه هموراه مرا مي خواند

واما زندگینامه
سهراب سپهری در 15 مهر ماه 1307 در شهر کاشان به دنیا آمد. پدرش اسدالله سپهری کارمند اداره پست و تلگراف بود و هنگامی که سهراب نوجوان بود پدرش از دو پا فلج شد. با این حال به هنر و ادب علاقه ای وافر داشت. نقاشی می کرد، تار می ساخت و خط خوبی هم داشت.
سهراب سپهری شاعر و نقاش ایرانی بود. او از مهمترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبانهای به چند کشور دنیا مانند انگلیسی ، فرانسوی، اسپانیائی و ایتالیائی ترجمه شدهاست. وی پس از ابتلا به بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران درگذشت.

دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (شهید مدرّس فعلی) (1319) و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان خرداد 1322 گذراند و پس از فارغالتحصیلی در دورهٔ دوسالهٔ دانشسرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد. درسال 1327 در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از 8 ماه استعفا داد. سپهری در سال 1330 نخستین مجموعهٔ شعر نیمائی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال 1332از دانشکده هنرهای زیبافارغ التحصیل شد و نشان درجه اول علمی را دریافت کرد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ شعر خود را با عنوان زندگی خواب ها منتشر کرد. در آذر 1333 در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزهها شروع به کار کرد و در هنرستانهای هنرهای زیبا نیز به تدریس میپرداخت.

وی به فرهنگ مشرق زمین علاقه خاصی داشت و سفرهایی به هندوستان وپاکستان ،ژاپن وچین و.... داشت. مدتی در ژاپن زندگی کرد و هنر «حکاکی روی چوب» را در آنجا فراگرفت. همچنین به شعر کهن سایر زبان ها نیز علاقه داشت؛ از این رو ترجمههایی از شعرهای کهن چینی و ژاپنی را انجام دادهاست.
در مرداد 1336 از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس ولندن رفت. ضمنا در مدرسهٔ هنرهای زیبای پاریس در رشتهٔ لیتوگرافی نام نویسی کرد. در دورانی که به اتفاق حسین زنده رودی در پاریس بود بورس تحصیلیاش قطع شد و برای تأمین مخارج و ماندن بیشتر در فرانسه و ادامهٔ نقاشی، مجبور به کار شد و برای پاک کردن شیشهٔ آپارتمانها، گاهی از ساختمانهای بیستطبقه آویزان میشد.

وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاهها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاههای نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت. سهراب سپهری مدتی در اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در سال 1337 مشغول به کار شد. از از مهر1340 نیز شروع به تدریس در هنرکدهٔ هنرهای تزیینی تهران نمود. پدر وی که به بیماری فلج نیز مبتلا بود، در سال 1341 فوت میکند. در اسفند همین سال بود که از کلیهٔ مشاغل دولتی به کلی کنارهگیری کرد. پس از این سهراب با حضور فعال تر در زمینه شعر و نقاشی آثار بیشتری آفرید و راه خویش را پیدا کرد. وی با سفر به کشورهای مختلف ضمن آشنایی با فرهنگ و هنرشان نمایشگاههای بیشتری را برگزار نمود.

سهراب هنرمندی جستجوگر، تنها، کمال طلب، فروتن و خجول بود که دیدگاه انسان مدارانه اش بسیار گسترده و فراگیر بود. از این رو آثار وی همیشه با نقد و بررسی همراه بوده که برخی از این کتاب ها چنین میباشند: «تا انتها حضور»، «سهراب مرغ مهاجر» و «هنوز در سفرم»، «بیدل، سپهری و سبک هندی»، «تفسیر حجم سبز»، «حافظ پدر، سهراب سپهری پسر، حافظان کنگره»، «نیلوفر خاموش: نظری به شعر سهراب سپهری» و «نگاهی به سهراب

سهراب سپهری در سال 1358 به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در همان سال برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او سرانجام در غروب1اردیبهشت سال 1359 در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان درگذشت. ودرصحن امام زاده سلطانعلی محمدباقرروستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان دفن و میزبان ابدی سهراب گردید
.

در ابتدا یک کاشی فیروزهای در محل دفن سهراب سپهری نصبشد، و سپس با حضور خانواده وی سنگ سفید رنگی جایگزین آن گردید که بر روی آن قسمتی از شعر «واحهای در لحظه» از کتاب حجم سبز با خطاطی مافی حکاکی شدهبود:
به سراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
این سنگ در مهر 1384با بیدقتی کارگران و به علت سقوط مصالح ساختمانی بر روی آن شکست و با سنگ سفیدرنگ دیگری که سعی شدهبود با سنگ قبلی شباهت داشتهباشد تعویض شد.
در 29 اسفند 1387، سنگ بزرگتر سیاهرنگی بر روی سنگ سفید نصب گردید.

سپهری در سال های نوجوانی پدرش را از دست داد در یکی از شعرهای دوره جوانی از پدرش یاد کرده است (خیال پدر) یکسال بعد از مرگ او سروده است:
در عالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود
دستی کشیده بر سر رویم به لطف و مهر
یک سال می گذشت، پسر را ندیده بود.

تا شقایق هست زندگی باید کرد
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند
***شاید آن روز که سهراب نوشت :
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینجور نوشت ،
هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس
زندگی اجباریست
روحش شاد ویادش گرامی باد.